آفتاب هیچ وقت نفهمید که تابیدنش برای کیست.
ماه از شب بر آمدنش بر زمین راضی نبود.
رودخانه ها علت این همه عجله را
برای رفتن به آغوش دریا ها نمی دانستند
دریاها دلیلی بر پذیرا بودن رودها نداشتند.
زندگی رنگ عادت گرفته بود ، رنگ قرمز.
کوه ها میخ زمین شده بودند
زمین از درد این همه میخ
کلافه و پریشان به دور خویش می گشت.
هر روز، روزگار ،
خسته و خواب آلود همراه آفتاب می شد
و تا فردای بیهوده ی دیگر خسته و خواب آلود زمان می گذراند.
این وسط حق آدمی خورده شد.
او اسیر زمین و زمان و ابر و باد شده بود و سرگردان تر از همه
به مدد نیروی عاطفه از پوچی خویش زجر می کشید
تا کافکا ، تا هدایت ، گابریل گارسیا مارکز،
تا خیام ، هیوز و بوکوفسکی و چخوف ، آمدند و برای روزها نسخه پیچیدند،
ورق پاره هایی که در توبره ی هیچ عطاری یافت نشد،نمی شود و نخواهد شد.
انسان در این فصل های قرمز رنگ بیش از همیشه محتاج مخدر شد،تا فراموش کند،
معتاد الکل شد،تا کمتر از تکرار مکدر شود،
و خشونت جنسی آزادی روابط نام گرفت تا کمتر کفر بگوید بر مقدرات.
طلسم روزی که نزدیک نیست،روزی برای اخرین انسان،آخرین شعله ی آفتاب و اولین روز پایان شکسته خواهد شد،
و آن وقت شراب سفید و پیانوی رویال،
تار شهناز و نی کسایی ، تریاک رفسنجان و بنگ افغان ، بهترین ها ی آسودن خیال نخواهد بود،
آسمانی تاریک،زمین سرد،سکوت و نعش آخرین ادم،امضای پایان این فصل دفتر خواهد شد.
پرده ی پایانی پیس تکراری.
صندلی هایی همه خالی و خیابانی فرش از تبلیغ پیس جدید.
روز از نو،روزگار نو.